یه فنجان روراستی

اینجا فقط کمی خودم هستم

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آلزایمر

زیر چتر فراموشی، عمرم را بخشیدم
به خاطر ندارم به که و برای چه؟!

فقط حال پُرَم از روزهای فراموش شده!


داروی آلزایمرم را ندیدی؟


فکرکنم دردهایم از فراموشیست، تمامشان! برای توصیفش جز این داستان چیزی نمی توانم بنویسم...


پشت فرمان زندگیم نشسته بودم؛ خرسند، راضی و پر از امید به سمت هدف هایم می تاختم. به ذهنم رسید چه خوب می شد اگر موسیقی ای می بود. ضبط را روشن کردم، موسیقی ای در آغوشم کشید. ترانه ای که کسی برای دیگری سروده، نوشته و خوانده بود! پر شدم از تمنای داشتن کسی تا برایش بسرایم، بنویسم و بخوانم و اگر خوش شانس باشم، او هم ذوق سرودن، نوشتن و خواندن داشته باشد!
همانجا پای حسرت به زندگیم باز شد. مثل تارهای عنکبوت به دستانم چسبید. سرعتم را کم کردم تا تارها را بکنم. مردی را دیدم کمی آن طرف تر، از کاروانش پیاده شده بود و داشت با تارهای حسرتش می جنگید.
ایستادم و پیاده شدم! رفتم تا به او کمکی کنم و شاید به خودم هم کمکی شود. تارهایش را کشیدم، تارهایم را کشید و چندتایشان که پاره شد و ریخت ناگهان انگشتان یکی از دستهایمان در هم قفل شدند! کم کم تارهای آویزانمان در هم تنید و تنومند شدند!
کاروانش را به زندگیم بستیم و او را پشت فرمان نشاندم. اوایل از من می پرسید کجا بپیچد اما کم کم پرسش ها کمتر شدند و من هم به او اعتماد کردم. شب ها جایی برای خوابیدن داشتم و این خود نعمتی بود و نمی دانید چقدر زیباست گره خوردن دستانتان در دست کسی که آن ها را هر لحظه ببوسد! زندگیتان رنگ می گیرد.
 کمی بعد موهایم آشفته شدند و تارهای در هم تنیده نمی گذاشتند شانه اشان کنم، موهایم جلوی دیدم را گرفته بودند. فقط می دیدم روزهاست از کنار یک بیابان میگذریم و هرروز فاصله امان تا آبادی بعدی یکی ست! شب ها که می خوابیدیم نمی توانستم ببینمش؛ اما هر شب برایم شعر می خواند و من بخواب می رفتم...
بارها خواسته بودیم دست هایمان را از هم باز کنیم؛ اما هربار موفق نبودیم! بارها خواسته بود موهایم را شانه زند، اما نمی شد آخر سروسامان دادنش کار خودم است نه او!
مدتی بود دیگر سخنی نمی گفت. هر بار هم خواسته بودم ببینمش، نتوانسته بودم شاید هم او نگذاشته بود! تحمل گره خوردن با کسی که نه می توان دید و نه شنیدش، خیلی برایم دشوار شده بود. اشک می ریختم و از خدا کمک می طلبیدم؛ با هر خدا گفتنم، گره ی یکی از انگشتانم باز شد. با دست جدا شده ام، قیچی ای برداشتم و موهای اضافی ام را بریدم. پشت به من خوابیده بود، رویش زخم دروغ نشسته بود و تمام تنش خونین بود!
هنوز تارهایمان درهم تنیده بودند، حالا میدیدمش که غرق خون و دروغ است و کم کم دارد از پیشم می رود. پ نگران تارهای در هم تنیده ی دستانمان بودم. نگران تنهایی شب ها؛ بدون کاروان سرکردن؛ نگران نبودن کسی کنارم و نگران هزارها مساله ی دیگر بودم! هرگاه به یاد شعر های شب هنگامش می افتادم، چشمانم پر اشک می شد. او حتی نگاهم نمی کر. دیگر با من سخن نمی گفت و حالم را نمی پرسید. مدت ها بود دیگر دستانم را نبوسیده بود.
با چشمان خیس، قیچی را برداشتم و تار های بهم متصلمان را جدا کردم با هر تاری که جدا می کردم، یکی از زخم هایش ترمیم می شد، من هم گره ی دسته ای از موهایم باز می شد! چند تایی بریده بودم، که او هم با چاقو به جان تارها افتاد. هر دو اشک می ریختیم و تارها را جدا می کردیم. به آخری رسیدیم، هر دو مکث کردیم. من قیچی از دستم افتاد و به چشمانش زل زدم؛ اشک هایم میریختند. سرش را خاراند و کمی مکث کرد؛ ایستاد و پیاده شد.
تار هنوز کشش می آورد و کنده نشده بود. بلند شدم و پشت فرمان نشستم. همه جا پر تارهایش شده بود؛ پر تارهایمان.
رفت. کاروان را باز کرد و از سراشیبی برگشت بدون من، بدون فرمان! ناگهان تار کنده شد!
مدت ها آنجا ماندم تا تارهایمان را بیرون بریزم. شاید ماه ها طول کشید تا دوباره توانستم فرمان را بگیرم و بروم و به آبادی برسم.
نمیدانم چقدر دور شده ام؛ اما سکوت عجیبی در فضا پیچیده ست! کاش موسیقی ای بود و فضا را دل انگیز می کرد.
کسی قرص های آلزایمرم را ندیده؟!
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دوراهی

از وقتی اولین فریادم را کشیدم
پیش چشمم دوراهی بود
شیر یا شیرخشک!
مادر یا دایه
هنوز هم درگیر دوراهی هایم
خانواده یا دوست
کار یا خانه
رفاه یا والدین
دنیا یا خدا!

و از همه دشوار تر همین آخریست....


14 آذر امسال اولین داشتنیه دنیاییم رو خریدم! اما دریغ از کمی و فقط کمی شادی موندگار! پشیمونم و میخوام بفروشمش چون حس میکنم از عهده ی داشتنش بر نمیام مگر اینکه کار دیگه ای داشته باشم...

تازه فهمیدم منم مثل یه عده کمال طلب شدم و شادیه داشتن دنیا برام خیلی زود فروکش می کنه.... باید کم کم درست شم!
اینجوری نمیشه... مدتیه انگاری فراموش کردم دلیل اینجا بودنم رو!
 خدایا منو آگاه کن... آمین

پس نویس:
رحلت شهادت گونه ی بزرگترین نبی و مهربان ترین خلق خدا حضرت محمد (ص) رو به همه ی مسلمونا و حتی غیر مسلمونا تسلیت میگم چون رفتن یه آدم مهربون از جمعمون برای همه دردناکه... شهادت امام حسن مجتبی (ع) اسوه ی بخشش و کرامت رو به دوست دارانشون تسلیت میگم و در آخر سالروز شهادت مظلومانه و غریبانه ی آنکه خدا از او راضی ست رو به همه ی ایرانیا تسلیت میگم میدونم دل هممون تو حرمشون آروم شده.
- میدونم متنم مثل همیشه نبود؛ فقط میخواستم یه چیزی بنویسم تا یادم بمونه که رسیدنی های دنیایی چقدر زود ارزششون رو از دست میدن.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پذیرش

از ازل تا به ابد سر میخوردم

                                  دور گردنم پلاکی بسته بودند

                                                  شکل کتاب

                                                  از میانش نور میریخت

                                                  جلدش رد انگشتم بود
                                                 و نامش "پذیرفتم"

 راه یکسان بود

سراشیبی و تند

خسته شدم

زیر لب می گفتم

چه کسی این ظلم را بر من بنمود؟

و چرا هایی چند به خدا!

نور از کتاب ریخت و به رویم پاشید

دست کندم از دیوار زمان

نشستم به تماشای مسیر

به گشودن کتاب

تماشای خاطره ها

پذیرفتن سرعت عمر

تندی شیب

و گهی کندی و تاریکی
من پذیرفتم...


اتفاق های زیادی توی زندگیمون می افته، خوب، بد، روزمره و هر کدوم حسی رو به ما منتقل می کنن گاهی شاد، غمگین و بی احساس و حتی گاهی  یه اتفاق دردآور میتونه فاجعه تلقی بشه و امید رو از آدم بگیره!

درسته که منم یکی مثل همه ام و اتفاق ها روم بی تاثیر نیستن ولی حقیقت رو بذارین صادقانه اعتراف کنم، برخورد ما هیچ ربطی به اتفاق های اطرافمون نداره! من نوعی حق ندارم بگم چون این فاجعه رخ داد، من 60تا قرص ریختم تو یه بطری و با سه تا قاشق شکر قورتشون دادم! (فقط جنبه ی مثال داره)

میدونین چی میگم!؟

راستش حقیقت اینه که من و شما و همه یه قدرت برتری داریم که زندگی و دنیامون رو مدیریت میکنه (بعضیا که منکرش میشن، میتونن وقتی دلشون کاملا گرفته و از همه چی خستن تمام تلاششون رو بکنن که بدون امید به قدرتش فقط یه دم دیگه اکسیژن بگیرن!)

اون مدیریت میکنه و من و شما فقط بنده ایم! خلق شدیم! منظورم این نیست که حس اسباب بازی بودن بهتون دست بده! اون بهترین خالقه و بندگی براش بهترین بندگیه! اون بهترین مدیر، بخشنده ترین، مهربون ترین و دلسوز ترین خالقه! هیچی برای بندگی ازمون نمیخواد جز اینکه باورش کنیم!

ولی من به عنوان یه بنده ی خطا کار مدتی بود یه سره میگفتم: "مگه چیکارت کرده بودم که بام اینجوری کردی؟" یا "من بچه ناتنیت بودم که همش جلوم ایستادی؟" و "من که جز تو به کسی دل نبسته بودم ، چرا تو بام اینجوری کردی؟" .... الهی العفو

اون مدیریت میکنه و همه چی رو دقیقا کنار هم میچینه، فقط باید باورش داشته باشیم! باورش که داشته باشیم صبر و امید خود به خود میان...


پس نویس:

- الهه باز می گردد.

- امشب اتفاقی افتاد که باورش برام سخت بود، خیلی قشنگ همه چی رو مدیریت کرده بود خدا! ممنونتم خدای خوبم ببخش که باورم اینقدر ضعیف بود...

- بهترین تغییر که حضورش میتونه تو زندگیتون آرامش رو هدیه بیاره اینه : آنچه رخ میده رو بپذیرین و به قدرت مدیریتش باور داشته باشید.

- او را باور کنید.

- باز هم باورش کنید.

- پذیرش بزرگترین سلاحه/صلاحه انسان جلوی بدتازی های زمانه است.

- پذیرشتان را قوی کنین و سلاحتان را هرروز بهبود ببخشید و پیشرفته تر کنید.

- قوی بمانید.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰