دلم را شکاندند!

خیره شدم و لبانم را بهم فشردم

گردنشان خمید

گره ی ابروانم باز شد

پلک نمیزدم

ندایی از آن دور وزید

....ببخش...م

چشمانم را به خرده های دلم دوختم

خاطراتم بر زمین ریخته بود...

نشستم تا چسبش زنم

گفتم کمی عشق دهید تا ببخشمتان

ندایی نیامد

سر بلند کردم

هیچ کس نبود

قبل از آنکه اشکانم بریزد؛ او از آسمانش عشق باراند!

*********************************************************

حق کلمه ی مقدسی برای من است!

از همان کودکی برای گرفتن حقم شدیدا مشتاق و حتی گاهی گستاخ بودم! اگر شاهد و یا آسیب دیده ی ظلمی باشم، با آغوش باز پذیرای طلب بخشش هستم، اما اگر این اتفاق نیفتد.... حق/حقم بایستی ادا شود!

میدانید من کمی زیادتر از یک دخترِ بزرگ شده در این جامعه؛ جدی، خشن و افسارگسیخته ام. اما یک "عذر میخواهم ساده" رامم می کند!  به همین خاطر امروز زخم های زیادی خورده و آسیب فراوانی دیده ام؛ چون برای حقم بسیار جنگیده و آسان بخشیده ام!

هنوز همان گونه هستم، فرقی نکرده ام و این رفتارِ خودآزارم را با چند حدیث توجیه میکنم.... یک سخن از پیامبر بزرگ و مهربانمان (ص) به این مضمون گفته شده است که"برای احقاق حقتان دادطلبی کنید، حتی اگر امیدی به ادایش ندارید سکوت جایز نیست!"

می دانید من خیلی کوچک و حقیرم که نصیحتی بکنم اما به این باور رسیده ام که انسان دائما در رنج است فقط به این علت: تا چیزی را (از اخلاق و باورِ ایمان) که باید امروز با کوشش به دست می آورده ولی به فردا سپرده؛ با زخمی شدن در رویداد های فردا بیاموزد! اگر از من بپرسید می گویم ریشه ی تمام زخم های انسان از ضعفِ باورش است!