سلام

تو این مدتی ک گذشت من بالاخره سخت ترین تصمیم زندگیمو گرفتم و خودمو برای باقی عمرم ب دغدغه ی تحمل کردن زندگی و عمر و نفس های مشترک انداختم!

میدونین برعکس تمام دوستی ها و روابط و... اینبار فقط و فقط از عقلم دستور گرفتم شبش پشیمون شده بودم چون واقعا احساسی نداشتم هنوز هم ندارم و قدرت قلبم داره مغزم رو ب زوال می کشونه اون همه منطق فدای یه بی احساسی شده .... حالم زیاد خوش نیست همین ک آرایشامو پاک کردم و لباسمو درآوردم حس کردم شادی هم از دل و روحم رفت و با کسی رو برو شدم ک بهش احساسی ندارم و باید براش وانمود کنم ک ب قدرت نداشته و عقل ناسلیمش باور دارم و دوستش دارم! این تظاهر هرروز داره حالمو بدتر میکنه و از ورطه ی بی احساسی دارم ب حد تنفر نزدیک تر میشم!

خیلی ب دعاهاتون نیاز دارم.

ب خیال خودم تصمیمم درست بوده چون منطقی و حساب شده بود ولی فهمیدم هیچ وقت یه زن از تصمیم منطقی شاد نمیشه و حس خوشبختی حداقل برای من توی حماقت های شیرین خیلی بیشتر از عاقلانه های تلخ موج میزنه.