بعضی وقتا میخوام برم روی بالکن

و به منظره ی بیرون چشم بدوزم

به دره، به کوه ، به درختای لخت زمستون زده و به نبودن تو!

اما حیف خانه همکف است ، ما بالکن نداریم و از اینجا که من ایستادم فقط یک تیر چراغ برق دیده می شود!!!!

*******************************************************


راست میگویی دوست قدیمی؛ من دیگر نیستم، چون آنی ک شدم دیگر من نیست!

برایم دعا کن که مرهمی بیابم برای زخم هایم، دستمالی پاک برای اشکانم و شانه ای بی نیاز برای آرامش...

فکر کنم تمام این خلا ها یعنی من در حال بزرگ شدنم!

بیا امید ببندیم که الهه میخواهد بزرگتر شود!

بزرگتر از همه ی آنچه که بود!