زیر چتر فراموشی، عمرم را بخشیدم
به خاطر ندارم به که و برای چه؟!

فقط حال پُرَم از روزهای فراموش شده!


داروی آلزایمرم را ندیدی؟


فکرکنم دردهایم از فراموشیست، تمامشان! برای توصیفش جز این داستان چیزی نمی توانم بنویسم...


پشت فرمان زندگیم نشسته بودم؛ خرسند، راضی و پر از امید به سمت هدف هایم می تاختم. به ذهنم رسید چه خوب می شد اگر موسیقی ای می بود. ضبط را روشن کردم، موسیقی ای در آغوشم کشید. ترانه ای که کسی برای دیگری سروده، نوشته و خوانده بود! پر شدم از تمنای داشتن کسی تا برایش بسرایم، بنویسم و بخوانم و اگر خوش شانس باشم، او هم ذوق سرودن، نوشتن و خواندن داشته باشد!
همانجا پای حسرت به زندگیم باز شد. مثل تارهای عنکبوت به دستانم چسبید. سرعتم را کم کردم تا تارها را بکنم. مردی را دیدم کمی آن طرف تر، از کاروانش پیاده شده بود و داشت با تارهای حسرتش می جنگید.
ایستادم و پیاده شدم! رفتم تا به او کمکی کنم و شاید به خودم هم کمکی شود. تارهایش را کشیدم، تارهایم را کشید و چندتایشان که پاره شد و ریخت ناگهان انگشتان یکی از دستهایمان در هم قفل شدند! کم کم تارهای آویزانمان در هم تنید و تنومند شدند!
کاروانش را به زندگیم بستیم و او را پشت فرمان نشاندم. اوایل از من می پرسید کجا بپیچد اما کم کم پرسش ها کمتر شدند و من هم به او اعتماد کردم. شب ها جایی برای خوابیدن داشتم و این خود نعمتی بود و نمی دانید چقدر زیباست گره خوردن دستانتان در دست کسی که آن ها را هر لحظه ببوسد! زندگیتان رنگ می گیرد.
 کمی بعد موهایم آشفته شدند و تارهای در هم تنیده نمی گذاشتند شانه اشان کنم، موهایم جلوی دیدم را گرفته بودند. فقط می دیدم روزهاست از کنار یک بیابان میگذریم و هرروز فاصله امان تا آبادی بعدی یکی ست! شب ها که می خوابیدیم نمی توانستم ببینمش؛ اما هر شب برایم شعر می خواند و من بخواب می رفتم...
بارها خواسته بودیم دست هایمان را از هم باز کنیم؛ اما هربار موفق نبودیم! بارها خواسته بود موهایم را شانه زند، اما نمی شد آخر سروسامان دادنش کار خودم است نه او!
مدتی بود دیگر سخنی نمی گفت. هر بار هم خواسته بودم ببینمش، نتوانسته بودم شاید هم او نگذاشته بود! تحمل گره خوردن با کسی که نه می توان دید و نه شنیدش، خیلی برایم دشوار شده بود. اشک می ریختم و از خدا کمک می طلبیدم؛ با هر خدا گفتنم، گره ی یکی از انگشتانم باز شد. با دست جدا شده ام، قیچی ای برداشتم و موهای اضافی ام را بریدم. پشت به من خوابیده بود، رویش زخم دروغ نشسته بود و تمام تنش خونین بود!
هنوز تارهایمان درهم تنیده بودند، حالا میدیدمش که غرق خون و دروغ است و کم کم دارد از پیشم می رود. پ نگران تارهای در هم تنیده ی دستانمان بودم. نگران تنهایی شب ها؛ بدون کاروان سرکردن؛ نگران نبودن کسی کنارم و نگران هزارها مساله ی دیگر بودم! هرگاه به یاد شعر های شب هنگامش می افتادم، چشمانم پر اشک می شد. او حتی نگاهم نمی کر. دیگر با من سخن نمی گفت و حالم را نمی پرسید. مدت ها بود دیگر دستانم را نبوسیده بود.
با چشمان خیس، قیچی را برداشتم و تار های بهم متصلمان را جدا کردم با هر تاری که جدا می کردم، یکی از زخم هایش ترمیم می شد، من هم گره ی دسته ای از موهایم باز می شد! چند تایی بریده بودم، که او هم با چاقو به جان تارها افتاد. هر دو اشک می ریختیم و تارها را جدا می کردیم. به آخری رسیدیم، هر دو مکث کردیم. من قیچی از دستم افتاد و به چشمانش زل زدم؛ اشک هایم میریختند. سرش را خاراند و کمی مکث کرد؛ ایستاد و پیاده شد.
تار هنوز کشش می آورد و کنده نشده بود. بلند شدم و پشت فرمان نشستم. همه جا پر تارهایش شده بود؛ پر تارهایمان.
رفت. کاروان را باز کرد و از سراشیبی برگشت بدون من، بدون فرمان! ناگهان تار کنده شد!
مدت ها آنجا ماندم تا تارهایمان را بیرون بریزم. شاید ماه ها طول کشید تا دوباره توانستم فرمان را بگیرم و بروم و به آبادی برسم.
نمیدانم چقدر دور شده ام؛ اما سکوت عجیبی در فضا پیچیده ست! کاش موسیقی ای بود و فضا را دل انگیز می کرد.
کسی قرص های آلزایمرم را ندیده؟!