الآن روحیم و احساساتم اونقدر در حال تغییره ک خودمم نمیدونم دقیقا چی بنویسم! فقط میدونم که نمی خوام مثل همیشه بنویسم، گفتم سال 95 خوبه چون از 94 توش اثری نیست ولی انگاری اشتباه کرده بودم! 

سال 94 لعنتی نبود بلکه الهه ی سال 94 خوب نبود برعکس 93!

فکر کنین 2تا شخصیت درونیتون لب یه پرتگاهن و فقط شما میتونین اونارو از مرگ نجات بدین، شما فقط مجبور به انتخاب یکی از این دوتا هستین!

1- شخصیت مهربونی که از خودشم مایه میذاره برای همه که هرخطایی بکنین بهتون میگه هنوز فرصت هست و نماد کامل امیدواریه که خوشحالی و خوشبختیش رو مدیون آرامش ناشی از حضور خداست.

2- شخصیتی کاملا منطقی که همیشه دست پرمهرش روی سرتون سنگینی میکنه و نمی ذاره راحت به حرف دلتون گوش بدین و لذت هر خطایی رو زهر مارتون میکنه!

همون تضاد بین دل و عقل منظورمه.

دلم میخواد از بالای اون پرتگاه بپرم! خدارو چه دیدین شاید بالهای پنهونم باز بشن! (یاد سوسک داستان کافکا افتادم!)

به نظرم تمام دلیل انسان بودن همین درد این انتخاب لعنتیه!

درد دائمی ای که هیچ وقت قطع نمیشه! خسته شدم از این جنگ درونی کاش یکم فرصت استراحت میداشتم!

میخوام بندای پوتینمو باز کنم و جورابامو درآرم و پاهامو توی آب یخ بذارم و بخوابم! دلم میخواد آتش بس بشه و بتونم کلی خواب راحت بخرم و دولپی بخورمش! واااای انگاری توی قلبم زلزله ی 100 لیشتری میاد تمام گلبولهای قرمزم میلرزه! باز عقل شبیخون زده! باید کلاخودمو بپوشم و برم توی هر دو جبهه بجنگم!